پرستار که باشی...
پرستار که باشی شاید در رویای بچه ها غول سفید پوشی هستی که مدام میخواهی آمپولشان بزنی و به خیال بزرگترها جلادی که روزیت را از گوشت و خونشان در می آوری. پرستار که باشی شاید هرمریضی که از بیمارستان بیرون می رود فکرش این است که تو چطور با همکارت میخندی پرستار که باشی شاید خیلی ها ندانند که تو چقدر گاهی دلت تنگ می شود برای دیدن یک فیلم، برای خواندن یک کتاب، برای خوردن یک آبگوشت کنار خانواده در یک پیک نیک ساده چند ساعته. پرستار که باشی شاید کسی نداند که تو چقدر خندیدی با خنده های بیمارت و چقدر اشک ریختی با اشک هایش. شاید کسی نداند که چه شب ها از فرط خواب و خستگی ...